☻امانت عشق 2 ☻
درباره وبلاگ

سلام ♥♥♥ من اين وب رو براي علاقه مندان به كتاب درست كردم .... نظر دادن اجباريه ^__^ اميدوارم اوقات زيبايي رو در وبلاگ من سپري كنيد •+• بوش
آرشيو وبلاگ
پيوندها

تبادل لینک هوشمند
برای تبادل لینک  ابتدا ما را با عنوان ..:: ♥ رمان كده ♥::.. و آدرس roman-kade.LXB.ir لینک نمایید سپس مشخصات لینک خود را در زیر نوشته . در صورت وجود لینک ما در سایت شما لینکتان به طور خودکار در سایت ما قرار میگیرد.





نويسندگان


ورود اعضا:


نام :
وب :
پیام :
2+2=:
(Refresh)

<-PollName->

<-PollItems->

خبرنامه وب سایت:

برای ثبت نام در خبرنامه ایمیل خود را وارد نمایید




آمار وب سایت:
 

بازدید امروز : 3
بازدید دیروز : 3
بازدید هفته : 7
بازدید ماه : 7
بازدید کل : 32367
تعداد مطالب : 5
تعداد نظرات : 7
تعداد آنلاین : 1



..:: ♥ رمان كده ♥::..
اينجا معدن رمان و داستانه هرچي بخواي هست ♥ ^__^
یک شنبه 9 بهمن 1390برچسب:, :: 15:12 ::  نويسنده : farimah       

 

به ادامه خوش امديد *^*

 


هنوز مستی خواب در چشمانم بود فکر میکنم چشمانم پف کرده بود چون به سختی باز میشد . دکمه باز کرن در را فشار دادم و با عجله دستی به موهایم کشیدم . فرصت نبود تا آبی به صورتم بزنم و از هیجان لبم را به دندان گرفتم و در آینه کمد جا رختی به صورتم نگاهی کردم ، هنوز چشمانم خمار خواب بود . علت آمدن علی را نمیدانستم . صدای پای او را شنیدم که از پله ها بالا می آمد و من مات و مبهوت وسط هال ایستاده بودم . با صدای زنگ در هال سعی کردم بر اعصابم مسلط شوم و با لخن آرومی گفتم :

-بفرمایید داخل 

وقتی در هال باز شد علی را دیدم . مثل همیشه مرتب و آراسته . با لبخند سلام کرد و من نیز جواب سلامش را دادم . نگاه دقیقی به چهره ام انداخت و گفت :

-مثل اینکه بیدارت کردم .ساعت خواب

چشمانم رو بستم و لبخندی زدم و گفتم :

-باید دیگر بیدار میشدم خیلی ممنوم . تنها اومدی؟

-بله تنها هستم . 

هنوز جلوی در هال ایستاده بود و قصد داخل شدن نداشت .گفتم:

-بیا تو چرا اونجا ایستادی؟

-همین جا خوب است . اومدم دنبالت بریم خانه ما 

با تعجب گفتم:

-قرار نبود

با لبخند گفت :

-حالا که قرار شده پس عجله کن

احساس بد خلقی کردم و از اینکه مادر بدون توجه به امتحان من قرار مهمونی گذاشته حسابی دلخور شدم . با بی حوصلگی گفتم :

-ولی من نمی آیم . فردا امتحان دارم .

با پوزخند گفت :

-آه صحیح . چقدر هم میخونی

متوجه تمسخرش شدم اما واکنشی نشان ندادم و گفتم:

-خوب دیگه این جوریه 

-خوب میتوانی کتابت را بیاری آنجا بخوانی ، نترس تنبل خانم به مامان سفارش میکنم کاری دستت نده . 

-ولی من اونجا هم نمیتوانم درس بخوانم

علی با نیشخند گفت :

-ولی من مطمئنم اینجا هم باشی درس بخون نیستی...

از حرفش کمی رنجیدم و فکر مردم باید سر حرف خودم و از اینکه میخواست با بردن من حرف خود را به کرسی بنشاند حرصم گرفت .با لحن جدی گفتم:

-علی آقا شوخی نکردم . بنده فردا امتحان شیمی دارم و وقتی برای مهمونی رفتن ندارم . متاسفم که دعوتتان رو رد میکنم 

علی دستی به موهایش کشید . احساس کردم حالش گرفته شد . با اینکه در چهره اش چیزی نشان نمی داد . اما دلخوری در چشمانش مشهود بود . نگاهی کرد که تا عمق روحم نفوز کرد و با لحن سردی گفت :

-سپیده خانم من هم نگفتم شوخی میکنی.اول اینکه دعوت من نیست و دعوت خاله جونت است .در ضمن چون مامان اصرار کرد اومدم دنبالت . حیف که به خاله قول دادم وگرنه برای بردنت اصراری ندارم . بدون تو هم خیلی خوش میگذره چون ....

بقیه حرفش رو خورد . از حرفی که زد احساس سرخوردگی کردم اما سعی کردم خودم رو بیتفاوت نشون بدم و بعد هم به تلافی حرفش گفتم :

-شما میتونید برید اگه قرار شد خونه خاله جونم برم ترجیح میدم با آژانس برم ....

دستهایش رو در جیب شلوارش فرو کرد و نفس عمیقی کشید و با لحن آمرانه ای گفت :

-خوب اگر صحبت هایت تمام شد خواهش میکنم برو آماده شو و لوس بازی در نیاور....

در همین موقع تلفن زنگ خورد با خودم گفتم :عجب کلیدی است ، حالا که اینطور شد نمیروم تا حالش جا بیاید . به طرف تلفن میرفتم که علی گفت :

-من توی ماشین منتظرتم

و رفت پایین . با بی تفاوتی شان ام را بالا انداختم و گوشی تلفن را برداشتم . مادر پشت خط بود . وقتی صدایم را شنید گفت:

-سپیده هنوز راه نیافتادی؟

-کجا؟

مگه علی هنوز نیامده؟

چرا چند دقیقه پیش اومد. ولی مامان به شما گفته بودم که فردا امتحان دارم مگه قرار نبود زود بیای؟

-عزیزم باید وسایل سارا رو بسته بندی و تکمیل کنیم و کمی کار ناتمام باقی مانده است که باید انجام دهیم . بنابراین ممکن است کمی کارمان طول بکشد . سیمین زحمت کشیده شام درست کرده . پدر هم از سرکار یکراست می آید اینجا . علی که زحمت کشیده اومده دنبالت بلند شو بیا .

با دو دلی گفتم:

-مامان من شه من نیام؟

مادر خندید و گفت :

-میل خودت است ولی اگر بیایی بهتر است .چون خاله پروین و مهناز هم می آیند . 

با شنیدن نام مهناز درس و امتحان رو فراموش کردم و با خوشحالی گفتم :

-آخ جون پس من هم اومدم 

-صبر کن ، زنگ زدم بگویم خواستی بیایی قلاب بافیهایی رو که برای سارا آماده کرده بودم در بسته ای توی کمد است آنها را هم بیاور . 

سریع گفتم:

-حتماً آنها را می آورم . 

و بعد خداحافظی کردم و به محض گذاشتن گوشی به سرعت به سمت اتاقم دویدم تا حاضر شوم .فکر دیدن مهناز حسابی سرحالم کرده بودم مهناز دخترخاله پروین بود که او را از تمام دختران فامیل بیشتر دوست داشتم. البته سارا را هم دوست داشتم ولی چون فاصله من و مهناز حدود هفت هشت ماه بود و کم و بیش هم سن بودیم به او علاقه خاصی داشتم .ما حرف همیدگر را خیلی خوب میفهمیدیم . در کمد را باز کردم . لباس زیتونی رنگم را که تازه خریده بودم برداشتم و پوشیدم و روی آن مانتوی بلند مشکی ام را به تن کردم و روسری حریر سبز مشکی ام را که خیلی از طرحش خوشم می آمد سر کردم و با عجله جلوی آینه دستشویی رفتم و خودم را در آینه برانداز کردم . با کمی آب ابروهایم را صاف کردم و مژه هایم را با انگشت به طرف بالا کشیدم .چشمهایم بر اثر خواب ظهر خیلی خوش حالت شده بود . لبم را با زبانم براق کردم و بعد راضی از شکل و قیافه ام سوتی کشیدم . و گفتم : ای بد نیستم . راه افتادم و قتی در اتاق را قفل کردم به طرف کوچه می دویدم که وسط پله ها به یاد سفارش مادر افتادمو باز به طرف بالا برگشتم . پس از اینکه بسته را برداشتم کتابم را که بغل بخاری افتاده بود را هم برداشتم . اینبار پله ها را دو تا یکی طی کردم تا به کوچه رسیدم .پشت در کمی ایستادم تا خوب آرام شوم و بعد با خوشنسردی و بی تفاوتی از در خارج شدم . علی را دیدم که پشت فرمان نشسته بود وماشین هم روشن بود . در کوچه را محکم بستم ولی او برنگشت مرا نگاه کند . در را قفل کردم و به طرف ماشین رفتم . از قصد در پشت را باز کردم و روی صندلی نشستم . می دانستم که از این کار خوشش نمی آید مخصوصاً که صندلی جلو خالی باش کسی پشت بنشیند . آن هم یک زن .این را یکبار وقتی من و مهناز را به خانه خاله پروین میبرد از خودش شنیده بودم . ولی شیطنت وجودم را فرا گرفته بود و قادر به کنترل آن نبودم . میدانستم با این کار او را ازار میدهم ولی نمیتوانستم احساسم را مهار کنم .با بدجنسی گفتم :

-آقای راننده من حاضرم خواهش میکنم راه بیفتید

و او بدون اینکه پیاسخی بدهد یا واکنشی نشان بدهد به راه افتاد .از آینه نگاهش کردم چهره اش کمی گرفته و پکر بود . با دیدن چشمهای زیبایش که به خاطر ناراحتی کمی آنها را تنگ کرده بود و به فکر فرو رفته بود دلم برایش سوخت و برای ایکه وجدانم را عذاب ندهم فکرم را به جای دیگری مشغول کردم و سرم را به طرف پنجره گرداندم و مشغول تماشای بیرون شدم اما پرنده خیالم باز به سوی او پر کشید

بوي بوي 

 


نظرات شما عزیزان:

نام :
آدرس ایمیل:
وب سایت/بلاگ :
متن پیام:
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

 

 

 

عکس شما

آپلود عکس دلخواه:







   
 
   
Susa Web Tools

.



ساعت ساعت ساعت فلش

parsskin go Up